خاطرات سال 88 تمامى ندارد. حك شده است بر خيابانهاي پر فخر شهرم، بر دفتر تاريخ و بر دلهاي تك تك آنان كه با حضورشان، حماسه اي بي بديل آفريدند. ميدان بهارستان در گرماي آخر تير و التهاب حمله سگان ولايت ميسوخت. در زماني به سمتمان حمله كردند و شروع به فرار كرديم. بين ده نفري از ما و سايرين فاصله اي افتاد و صداي تير و به زمين افتادن دختري، تعدادي از ما را بازگرداند و دخترك را به اتفاق پسر جواني كه همراهش بود بغل كرديم و دوان دوان تا صد متري دورتر مغازه اي نيمه باز و پيشخوان چوبين و گذارديمش بر آن پيشخوان.
آنزمان بود كه به صورت دختر نگاهي كردم و در ميان رنگ پريده و چشمان بيروحش، چسبي را بر بيني او ديدم كه حكايت ميكرد از عمل تازه اي بر بيني. او به تازگي بيني خود را عمل كرده بود تا زيباتر شود و زيبا تر زندگي كند و امروز به خيابان آمده بود، تمام زندگيش را بر كف دست گرفته بود براي زندگي بهتر اما به قمار همه داشته اش. زندگي و حق حياتش.
سرنوشت دختر را ندانستم كه او را با همراهش و مغازه دار تنها گذاردم و رفتم تا دست باتوم خورده خود را دريابم كه به قدر گردويي باد كرده بود و خون زير آن سياه ديده ميشد. گويي ميخواهد بتركد. مانند بغضي كه به زور نگاه داشته بودم.